داستانهای منو مامان
مامان عادت داره هر روز صبح زنگ بزنه...من ادم بی عاطفه ای نیستم و علاقه شدیدی به پدرمادرم داره..اما خوب هر روز صبح درست سر یه ساعتی..اما دوس ندارم اینقد زنگ بزنه..چرااا؟!!چوون شده واسش عادت من هرجاباشم باید جوابشو بدم نگران میشه..به طور خیلی خیلی بد..الان چندوقت بهش توضیح دادا مامان اگه زدم رو اشغال بدون کلاسم یاجایی که نمیتونم بحرفم ..با این حال 2،3باری میزنگه بعد قطع میکنه...مادربودن سخته خیلی خیلی...الهی من فداتشم مادرم من خوبم ..قرارنی هیچ اتفاقی بیفته...تو زندگیتتوبکن..ازاین همه علاقه میترسم.....
.........
اخر حرفاش مامان رسید به بچه ...که شما4سال ازدواج کردین بچه ندارین اینااا ....دیگه راتون نمیدم خونم اگه بچه نیارین..من؟گفتم خو من اصلا ازهمین فردا نمیام!مامان؟توغلط میکنی..تادوماه دیگه با جواب مثبت ازمایش میای خونموون!بعدش من خودم هستم نگهش میدارم ..حالا اصن من هیچی بابابیچارت!این همه دنبال بچه های مردم بذا نوه خودشو بغل کنه!....
......این مکالمه دقایقی پیش صورت گرفت.........
- ۹۴/۰۷/۲۳