baby
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ
این پست کلا برا دوستانی که تازه باهم اشناشدیم وب قبلیم نخوندن:
ما الان چهارسال خورده ای که باهم ازدواج کردیم...
خووب از یه جایی به بعد تو زندگی ادم ..یسری کمبودا حس میشه الان مثه کمبود بچه تو زندگی ما..
خوووب راستیتش هم من هم مستر ذوق انچنانی نداریم یعنی دوسداریمااااااا..اما هم میترسیم به شدت از این مسئولیت سنگین هم خووووب مسائل مالی هم دامن میزنه به این ترسه....
اما خوب پدر مادرا به شدت مشتاقن و امادگیشوون برا نگه داری بچه اعلام کردن..خخخخخخخخ
جوری که مامان بهم میگه چندمیلیون بریزم توحسابت تا خیالت راحت شه بچه بیاری؟/
یا بابا مستر به مامانش میگه :اینا چرابچه نمیارن تو به مرمر بگووو بیاره من خودم خرجشو میدم..
ولی خوب همش که پول نیس ..امادگی منو مسترم شرط..الان که هم من هم مستر دانشجوییم تا تابستون سال دیگه تموم میکنیم..
واگه به منو مستر باشه دوسال دیگه بچه میاریم..
اماااااااااااااااااااااااا...
تنهاچیز ازاردهنده این وسط عمر...اره خوو عمر..
خدا به همه مادرپدرا عمر بده ...اما هم من هم مستر از حال بد باباش باخبریم..خوب من دوسدارم نوه اشو ببینه ..
اون داداش مسترم که به خودش زحمت نمیده بیاد سالی یبار اینور تا این مرد نوه اشو ..یدونه نوشوو ببینه...
بخدااا خیلی نامردییی ادم با پدر مادرش اینکار کنه...
من اگه باهاشون حرف میزنم یا رفت وامد دارم فقط فقط بخاطر همین مادر پدر مستر..نمیخوام غصه بخورن..وگرنه من که میدونم اون پسر منتظر باباش سرشو بزاره زمین(دورازجونش)اون بیاد ارثشو بگیره بره....
خدا خودش اون بالا هس شاهد همه چیییییییی....
امیدوارم هرچه زودتر همه چی روبراه بشه من بتونم ذره ای دل این مادرپدرارو شاد کنم..همین
- ۹۴/۰۶/۲۳