ابانه
بیشتراز ظاهر که منو مستر اخلاقمون که شبیه هم ..یجورایی یه داستانایی از بچه گیامون داریم که به کسی نگفتیم...بعد میایم براهم حرف میزنیم میبینیم إإچقد مثه هم..مثلامن خیلی خیلی به خانوادم وابسته بودم وهستم بعد شب موقع خواب همش یه ترسی تو وجودم بود که نکنه کسی حالش بد شه یاکسی از دس بدم ...بعد تا خود سپیده صبح باخداحرف میزدم دعا میخوندم هوا که روشن میشد انگار خیالم راحت میشد میخوابیدم ...مسترم دقیقا همین حالتو داشته...
یا خیلی چیزادیگه..
...............
من هیچ وقت بچگی نکردم یعنی اصن همه چی بلد بودم ازاون اول یه دختر عاقل...بعد الان دوسدارم بچم اینجوری نباشه ..دوسدارم بچگی کنه ...عاقل بودن همش خوب نی:|
…………………………
کبودی تنم خیلی خیلی وحشتناک شده من تاحالا هیچ جایی از بدنم اینطورکبود نبوده حلقه هولاهوپ خیلی نامرد خیلی:)
ولی دوسش دارم:)
………………
وقتی بچه هاا گفتن امرو سوم ابانه من هنگ کردم....واقعا نفهمیدم کی ابان شد..هووووم اون موقع که مدرسه میرفتیم ماه مهر برامن ککککککش میومد انگار دیگه مغزم إرور میداد ازبس طولانی بود...
اما امسال نه زود تموم شد.
…………………………………
مستر اومد خونه دیدم خندووون میگم چیه؟میگه ازاین که لحاف جلو تی وی ذوووق دارم:))))مستر عاشق اینه پتو بالشش جلو تی وی بندازهه درازبکشه:)
........................
یکی از دوستای قدیمیموو دیدم امرو بعد کلی هپلی بود..اون موقعم بودااا ولی تاحالا به این شدت ندیده بودمش خیلی مهربون خوش قلب...ولی من هپلی بودن نمیپسندم اصلاا اونم برا یه زن شوهردار...
زن درنگاه من یه خانوم متشخص خوش بوو و وتمیز حالا باهر تیپی اسپرت..مجلس..فرقی نداره تمیزی شرطه و ..و...و...و..عطر خوب:)))
..................
مادر مستر میگه اسم پسرتون محمدرضا....ومامان خودم میگه ابولفضل:|
من فقط میخندم به حرفاشوون میدونم اینا همه از دوسداشتنو محبته وهیچکدوم دخالت نمیکنن تو زندگیم..
اسم پسرمن ***نیما**
- ۹۴/۰۸/۰۳